مطلب زیبایی خواندم که بعد از خواندن آن، یاد خاطراتی از چند نفر از همکاران سابق خود افتادم
مرتضی رویتوند
طنزنویس
در زمانهای دور، پادشاهی بود مهربان. او دختری داشت چون پنجه آفتاب که از هر انگشتش یک هنر میبارید. وقار و حسن جمال شاهزادهخانم، شهره عام و خاص بود. پادشاه نگران چیزی نبود جز آینده یگانه دخترش تا آنکه شاهزادهخانم به سن ازدواج رسید. وزیر و وکیل و پادشاهی نبود که از سرزمین پادشاه و سرزمینهای اطراف که خواستگار شاهزادهخانم نباشد. پادشاه و شاهزادهخانم در تردید بودند که کدامیک از خواستگاران لیاقت همسری شاهزادهخانم را دارند. پیشنهاد وزیرِ پادشاه، برگزاری دوئل بین خواستگاران بود که دو به دو برگزار شود و هر کسی زنده ماند، بشود داماد پادشاه اما خب بهدلیل مهربانی پادشاه، این راه مناسب نبود. در همین گیرودار، یک روز پادشاه در سرسرای کاخ نشسته و سخت در حال فکرکردن بود که دخترش به نزدش آمد و گفت: «پدر چقدر اینجا تاریک است.»
همین جمله کافی بود تا پادشاه با خودش فکر کند با همین مسئله میتواند عیار هوش و آیندهنگری خواستگارن را بسنجد. خلاصه پادشاه در یکی از روزها تعدادی از خواستگاران را گلچین کرد که بیایند ناهاری بخورند و نشان دهند چند مرده حلاج هستند. خواستگاران با خودشان فکر کردند حتما آزمونی سخت در انتظارشان است؛ بهترین لباسهای خود را پوشیدند و به کاخ پادشاه رفتند. پس از صرف شام، پادشاه با چهرهای مصمم رو به خواستگاران کرد و گفت: «دامادهای بالقوه من، در طول روز سرسرای کاخ کمی تاریک به نظر میرسد، راهکار شما برای حل این مشکل چیست؟»
مرد ثروتمندی از سرزمین ماچین پیشقدم شد و گفت: «بلی عالیجناب، من هم حس میکنم اینجا کمی تاریک است.»
جوانی هم با پالتویی از پوست خرس گفت: «چه سخت است که اینجا تاریک است. نکند این تاریکی به شاهزادهخانم آسیب بزند.» خواستگاری دیگر که از ظاهرش پیدا بود از سرزمینهای دور است، گفت: «بیایید برای چند ماه به سرزمین ما؛ آنجا همیشه روشن است.» جوانی دیگر که در حال خوردن میوه بود، گفت: «مقصر خورشید است، اجازه دهید خورشید را توبیخ کنیم. چه جسارتها! حتما کمکاری میکند!» پادشاه با صدایی بلند گفت: «خواستگاران لطفا راهکار ارائه بدهید.» خواستگاری با حالتی متعجب گفت: «راهکار دیگر چیست! کاری است که راه دارد یا راهی است که کار دارد؟»
اخم پادشاه، جوان را مجبور به سکوت کرد. جوانی که نزدیکی پادشاه نشسته بود، گفت: «قربان باید جای کاخ را عوض کنید.» جوانی دیگر میان حرفش پرید و گفت: «این چه حرفیه!» رو به پادشاه کرد و گفت: «الهی پیشمرگ شما بشوم، خیلی تاریکی بد است. حتما خیلی شما را ناراحت میکند؛ درد و بلای شما بخورد بر سر من!» جوانی هم با اعتماد به نفس گفت: «پادشاها اگر شما دخترتان را به عقد من درآورید، من مشکل شما را حل میکنم. پادشاه با خوشحالی از اینکه این دیگر اصل داماد است، گفت: «چه عالی؛ میشود الان بگویید؟» جوان مِنمِن کرد و نفسی عمیق کشید و گفت: «من ایدههای زیادی دارم.» پادشاه با هیجان پرسید: «خب چه ایدههایی؟» جوان گفت: «ایدههای خوب»، پادشاه با کلافگی گفت: «خب چه ایدههایی؟»
خلاصه چند دقیقهای گفتوگوی آن دو ادامه پیدا کرد تا همه فهمیدند جوان ایدههای زیبا و خیلی خوب دارد و از جزئیات آنها چیزی نمیداند.
پادشاه بهکلی از دامادهای بالقوهاش ناامید شد. در کتابهای تاریخ آمده است که پادشاه همه خواستگاران را داد تا گرگها بخورند و دخترش برای همیشه مجرد باقی ماند. در همان کتابهای تاریخ آمده است به پیشنهاد نوه دختری خواهر پادشاه که دختربچهای پنجساله بود، پردههای سرسرای کاخ را کنار زدند و
سرسرا دیگر روشن شد.
یاد فردی افتادم که قبلاً همکارم بود
مدیر واحدی بود که قبلاً توسط واحد تحت نظر بنده ، انجام مسئولیت میکرد
بعد از این جداسازی واحد ،متوجه برخی رفتارها شدم که عین مثال بالا بود
برخی کارهای دیگری نیز از این فرد سر میزد که بعداً در افراد دیگری هم دیدم
برای اینکه شما هم عین آنها بشوید (امیدوارم که نشوید) این کارها را انجام دهید
۱- هرجا کلمه ای میشنوید که مفهومش را نمیدانید ولی به نظر کلمه ی قشنگی می آید، نیازی نیست در باره اش تحقیق کنید. بدون هیچ تفکری، از آن استفاده کنید
۲- تلاش کنید که گوش شنوا !!!!! داشته باشید. خیلی هم شنوا. یعنی گوش کنید دیگران چه کارهایی را در دستور کار دارند، شما آن کارها را قبل از او، به مدیریت ارشد سازمان بگویید که میخواهید انجام دهید. مهم نیست که انجام می شود یا نه؟ مهم این است که آن کار به اسم شما بخورد
۳٫ تلاش کنید مطلع باشید. از همه چیز. مثلاً اگر پسرعموی دخترخاله ی مدیرعامل، در واحد انبار است، شما باید مطلع باشید تا اینکه اشتباه نکنید و در مورد اشکالات انبار، گزارش تهیه کنید.
حتی میتوانید روی میز دیگران را در زمان عدم حضور آنها ، نگاه کنید تا اینکه از آخرین اخبار و کارها مطلع باشید.
۴٫ چیزی که مهم است، مدیرارشد است. منافع سازمان یا اینکه کاری به صورت علمی انجام شود، هیچ اهمیتی ندارد
مهم این است که بدانید در ذهن مدیریت چه میگذرد.(عیناً نقل واقعیت است )
۵٫ سعی کنید با استفاده از اعتبار شرکت، برای خودتان اعتبار کسب کنید. مثلاً بدون اطلاع شرکت، با شرکتهای نرم افزاری یا مشاوره، قرار ملاقات گذاشته و کسب اطلاعات کنید.
با این کار ،شما خیلی به روز و آپدیت به نظر می رسید. اینکه وقت شرکتها و افراد دیگر را میگیرید، هیچ اهمیتی ندارد.
۶٫حتی اگر چیزی در عمرتان، به گوشتان نخورده است، خود را مطلع نشان دهید
تا مدیریت بفهمد که شما بلد نیستید، میتوانید یک چیزی را سمبل کرده و در اختیار او قرار دهید.
۷٫ ادعاهای عجیب و غریب کنید. اگر انجام نشد ،کسی را پیدا کنید و تقصیرها را به گردن او بیاندازید.
پرسنل زیردست شما هم میتوانند موارد خوبی باشند. بگویید آنها کار را خراب کرده اند.
موارد دیگری هم میتوانم بگویم که شاید از حوصله ی شما خارج باشد
چرا اینگونه است؟